اینجا گریزی بود برای حرف زدن با خودم!

امروز حالم خیلی بده. اصلا حوصله ندارم. حس بدی دارم. یه حس پارانوئیدی که بهم میگه این پسره تو این چند روز فقط داشت تحملم میکرد که کارش راه بیوفته. از دیشب این فکر مثل خوره افتاده به جونم. دلم میخواد سگ محلش کنم‌. پیام ندم بهش و باهاش حرف نزنم. دلم میخواد کار رو هم تحویلش ندم. آخه نصفش دستم مونده. ظاهر واسش خیلی مهمه. من اصلا زشت نیستم، حتی خودشم بارها بهم گفته خوشگلم ولی نمیدونم چرا حس میکنم نمیپسنده منو. اصلا حالت انزجار بهم دست میده وقتی به این فکر میکنم که چرا ظاهرم باب میل یه مرد نیست.... فراری شدم از همه جنس مخالفا. من فکر نمیکنم این آدم موندنی باشه، تایپ من باشه، من بعید میدونم بتونم باهاش کنار بیام، من اهل تا ابد ناز کشیدن نیستم! من مغرورم. من ناز دارم من دلم میخواد دوست داشته بشم‌. ولی نمیشه‌. میدونم که زود دارم جا میزنم ولی پیر شدم، خسته‌ام از تلاش های بیهوده ام.ناراحتم و افکار پارانوئیدی امونمو بریدن. ولم نمیکنن اصلا‌. دلم رهایی میخواد. رهایی مطلق از همه افکار تو ذهنم.

+ تاريخ چهارشنبه نهم شهریور ۱۴۰۱ساعت 13:58 نويسنده unicorn |